بسم رب دنیای دیوانگان
دراین دنیای تنهای بیا ای دوست بیا که شاید دستهای تو توانست مرا از این مرداب سیاه تاریک بیرون کشد وشاید شاید هی.......فرجی شدو به سوی آیندهای روشن پرکشیدم........بی اندیشید به کسانی که درتنهای و غم به سر میبرند در فقر فلاکت .بی اندیشید به کودکی که لباس فقر میپوشد غرورش را برای تکه نانی به زیر پای نامردان ونااهلان می اندازد و درآخر دست خالی و خسته .تهی دست وزبان بسته. به سوی خانه باز گردد وخواهرش رابیند که همچون ماری از شدت ضعف گرسنگی به هم می پیچد ....باید گفت.... چشمه ساری دردل وآبشاری در کف.آفتابی در نگاه وخانه ای فارغ از غم ...سخنها می توان گفت غم نان اگر بگذارد
سلام راستش میخوام از یه پسر بچه تنها اما پر از استعداد براتون بگم ....چند روز پیش رفتم پیشش خیلی غمگین بود با اسرار زیادی که کردم گفت امشب عقد خواهرم بود گفتم خب مبارک باشه تو الان باید خوشهال باشی سرشو انداخت پایین وچند دقیقه هیچی نگفت بعدش با چشمای خیس سرش و بلند
گفت ای کاش یکی از اقوام پیرمون میمرد اول منظورشو نفهمیدم گفتم آخه چرا گفت تا عروسی خواهرم عقب بی افته بتونم یه لباس خوشگل براش بگیرم............خدایا جواب بچه های هم سن سال اشکان و کی میده که با این سن کم خود را فراموش و تنها دغدغه فکریش فقط فقط خانواده اش ا ست چه کسی جواب این قربانی های فقر را میدهد
بیاید چنان از خواب غفلت براییم که کوچه های شهر حضورما ن را دریابند